حسرت یک آغوش!
بالاخره آخرین فیلم جیمز باند، با عنوان No Time To Die منتشر شد و توانست نظرات مثبتی از سمت مخاطبان بدست بیآورد. شخصیت محبوب جیمز باند، با هنرمندی دنیل کریگ در این چند فیلم آخر توانست به خوبی بدرخشد و یک جیمز باند متفاوت و در عین حال محبوبی را خلق کند. به مناسبت پایان این سری با بازی دنیل کریگ، تصمیم گرفتیم نگاهی به شخصیت جیمز باندی که او خلق کرد داشته باشیم.
نیاز به عشق
شخصیت جیمز باند از اولین فیلمش کازینو رویال، تا آخرین فیلمش زمانی برای مردن نیست، رابطههای زیادی داشته و آدمهای زیادی در زندگی او حضور جدی داشتند و نقش معشوق او را بازی کردند.
جیمز تمایل شدیدی به دوست داشته شدن و دوست داشتن کسی دارد. هر چند به ظاهرش نمیخورد، اما او ارزش بسیار زیادی برای عشق ورزیدن قائل است و دوست دارد صرفا یکی را دوست داشته باشد و از طرف مقابل هم انتظار دوست داشته شدن دارد.
خب؛ تو زنده موندی تا یه روز دیگه بمیری
جیمز باند در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده است؛ به همین دلیل او از مهر پدر و مادر محروم بوده و این موضوع برایش تبدیل به یک فقدان و احساس کمبود شده است. در نتیجه او قسمتی از زندگیاش را در بزرگسالی در جست و جوی عشق ورزیدن و در مقابل، عشق وزیده شدن از طرف دیگری است تا این احساس فقدانی که در کودکی داشته را جبران کند.
در فیلم کازینو رویال، او وسپر را مناسب این موضوع میبیند که به او عشق بورزد و در مقابل از او محبت و ترحم بگیرد، اما بعد از اتفاقات پایان فیلم و مرگ وسپر، بازهم او یاد از دست دادن پدر و مادرش میافتد و احساس فقدان عاطفی او بیشتر از قبل میشود.
جیمز باند در فیلمهای بعدی همچنان به دنبال یک معشوق مناسب میگردد؛ اما هیچ وقت تن به تعهد نمیدهد ( دلیلش را در موضوع بعدی توضیح میدهم) تا اینکه با مدلین روبه رو میشود. کسی که مانند جیمز باند فقدانهای عاطفی زیادی دارد و میتواند جیمز را درک کند.
اگر هنوز این نظر یا تئوری را قبول ندارید، یاد پایان فیلم اسپکتر و انتخاب جالب جیمز باند بیافتید. انتخابها هستند که شخصیت واقعی را آشکار میکنند. جیمز در پایان فیلم اسپکتر انتخاب کرد تا با مدلین به زندگی بپردازد و از عنوان مامور 007 استعفا دهد.
او معشوق واقعی خود را پیدا کرد و تصمیم گرفت تا به فقدان عاطفی خود که سالها با او همراه بوده پایان دهد.
به طور خلاصه… شخصیت جیمز باند در کودکی پدر و مادر خود را از دست میدهد؛ به همین دلیل دچار نوعی فقدان عاطفی میشود که در بزرگسالی او تاثیر بسیار زیادی گذاشته است. او به دلیل این فقدان نیاز دارد که به او عشق ورزیده شود و خودش نیز به دیگری عشق بورزد تا فقدان عاطفیاش را جبران کند.
ترس از خیانت
این موضوع کمی تلخ است، اما جیمز باند مبتلا به اختلال پارانوئید بود. یعنی مدام به آدمهای اطراف خود شک و تردید داشت؛ از خیانت دیگران میترسید و انتظار داشت هر لحظه یکی او را دنبال کند و کارش را تمام کند.
بازهم باید به دوران کودکی جیمز باند برگردیم. او بعد از اینکه پدر و مادر خود را از دست میدهد، احساس امنیتی که از آنها دریافت میکرد از بین میرود و تا ابد این احساس ناامنی را حمل میکرد.
به همین دلیل شدیدا از آدمهای اطراف خودش انتظار خیانت و سو استفاده را داشت. ماموریتهای سخت و درگیری با خطرناکترین مافیای دنیا، به این بیماری و اختلال او دامن میزد و اوضاع را بدتر میکرد.
یه سریا میان مارو بکشن؛ ما اول اونا رو میکشیم
در فیلم کازینو رویال بعد از اینکه وسپر ربوده شد، اول از همه به همکارش متیس شک میکند؛ البته از شک میگذرد و تبدیل به یقین میشود. در نهایت در پایان فیلم از بدشناسی جیمز، وسپر به او خیانت میکند و همین کافی بود تا شدت این اختلال جیمز چندین برابر شود.
در اوایل فیلم زمانی برای مردن نیست، میتوانیم اثر این اختلال را ببینیم. جیمز توسط اعضای اسپکتر مورد حمله واقع میشود؛ با اینکه او چندین وقت را کنار مدلین زندگی کرده بود، اولین نفر مدلین را محکوم به خیانت میکند و از او جدا میشود. بعدا معلوم میشود که مدلین خیانتی مرتکب نشده بود. این یعنی جیمز کماکان آثار این اختلال را با خود حمل میکند.
به طور خلاصه… جیمز باند به اختلال پارانوئید مبتلا بود. او به دلیل از دست دادن زودهنگام پدر و مادر خود، احساس امنیتش را از دست داد و بعدها با دشمنتراشی برای خود، قدرت این اختلال را بیشتر کرد. به همین دلیل او از خیانت میترسد و مدام احساس میکند شخصی از نزدیکانش قرار است به او خیانت کند و او را بکشد.
فرار از زندگی شخصی
جیمز باند شخصیت مسئولیت پذیری است و سعی میکند به بهترین شکل ماموریتی که به او داده شده را به اتمام برساند. او تقریبا تمام تمرکزش را روی ماموریت و زندگی شخصی خلافکاران و بزرگترین مافیا دنیا میگذارد.
انقدر به این دنیا وابسته شده که زندگی شخصی خودش را فراموش کرده و برای آن تلاش کارسازی نمیکند. او ظاهرا علاقهای به زندگی شخصی خودش ندارد و آنقدر احساس پوچی میکند که به فرار کردن از آن نیاز پیدا میکند.
فرض کنید از زندگی خودتان خسته شدید و احساس میکنید بیش از حد بی معنی و پوچ میگذرد، آن وقت برای اینکه این بی معنایی عذابتان ندهد، به دنیای مجازی پناه میبرید تا کمی از بی معنایی زندگی حقیقی فرار کنید. در این مورد شخصیت جیمز باند برای فرار از بی معنایی به دنیای آدمکشی و انجام ماموریتهای سخت پناه میبرد.
چرا کسایی که نمیتونن نصحیت قبول کنن خودشون اصرار به نصحیت کردن دارن؟
او برای جبران این بی معنایی، به زندگی روزمره خود هیجان میبخشد تا کمی از عذاب پوچی فاصله بگیرد. همه ما به وضوح اشتیاق جیمز باند را برای تجربه هیجان دیدیم. او از طریق هیجان، از شدت عذابی که دارد کم میکند.
او نتوانست یک زندگی برای خودش بسازد که معنا را در آن پیدا کند، در حقیقت تلاشی نکرد برای این موضوع. تا اینکه در فیلم آخر یعنی زمانی برای مردن نیست، بالاخره معنای حقیقی را پیدا کرد و طعم یک زندگی شخصی با معنا را چشید. اما از بخت بدش، فرصت نشد که به درستی به آن بپردازد.
به طور خلاصه… شخصیت جیمز باند، از زندگی شخصی خودش فرار میکند؛ زیرا در آن معنای با ارزشی پیدا نمیکند و یا حداقل تلاشی نمیکند. از آنجایی که بی معنایی یکی از بزرگترین عذابهای دنیا است، جیمز برای فرار از آن خودش را درگیر ماموریتهای سخت و هیجانانگیز میکند تا بی معنایی را در زندگی جبران کند.
غرور یا حقارت
یکی از ویژگیهای آشکار شخصیت جیمز باند، غرور بیش از حدش است. همین غرور بسیار بالای او بوده که این شخصیت را خاص و منحصر به فرد کرده. او همیشه شیکترین لباسها را میپوشید، بهترین نوشیدنیها را در بهترین کافههای دنیا مینوشید و بهترین هتلها را برای چند ساعت ماندن انتخاب میکرد. (فیلم quantum of solace cast)
غرور او باعث شده تا اعتماد به نفسش بیشتر شود و این اعتماد به نفس، بیشترین تاثیر را روی موفقیت او در ماموریتها میگذارد. اما خارج از بحث غرور و تاثیرات مثبتش، بیایید کمی به پیشینه شکل گیری آن نگاه کنیم.
غرور بیش از حد، نمیتواند بی دلیل باشد، بنابراین دو حالت دارد؛ یا پدر و مادر جیمز باند به شدت هوای او را داشتند و به بیانی دیگر آن را نازک نارنجی بار آوردند و هر چه خواسته برایش فراهم کردند، که این حالت همین جا رد میشود.
و یا به دلایل گوناگون به نیازهای جیمز اهمیتی داده نشده و در کودکی و نوجوانی به نوعی حس حقارت دچار شده و همین باعث شده که به مرور در وجود او عقدهای ایجاد شود که مایل به جبران گذشته است. این احتمال قویتر است.
ره صد ساله رو نمیشه یه شبه رفت؛ شاید یه شب و نصفی
او برای جبران احساس حقارتی که در کودکی تجربه کرده، به خودش غرور اضافی تزریق میکند تا با استفاده از آن، دیگر حس حقارت را تجربه نکند؛ بلکه به جای آن احساس غرور کند و عزت نفسش بالا برود.
هرچند این وضعیت تا قبل از مرگ او به حد اعتدال رسیده بود. او با دیدن فرزندنش، باری دیگر معنا را در زندگی خودش پیدا کرد و دیگر نیازی نبود به واسطه نیازهای طرد شده خودش احساس حقارت کند؛ زیرا دیگر میتوانست به کسی عشق بورزد و به جای نیازهای طرد شده خودش، نیازهای عزیزانش را بر طرف کند. هر چند بازهم از لب رودخانه تشنه برگشت و فرصتی برای اهمیت دادن به عزیزانش نداشت.
به طور خلاصه… جیمز باند به غرور بیش از حدش معروف است. او در کودکی به واسطه نیازهای طرد شده، احساس حقارت میکرد و این حس حقارت به مرور به عقده حقارت تبدیل شد. او برای جبران این حس حقارت، غرور را به شخصیتش اضافه کرد تا با استفاده از آن، دیگر حس حقارت را تجربه نکند.
دیدگاه شخصیت
با شناخت دیدگاه شخصیت جیمز باند، درست بودن تمام موضوعات بالا منطقیتر میشود. شخصیت جیمز به زندگی مانند یک دفتر نوشته شده نگاه میکند. او شدیدا به سرنوشت اعتقاد دارد و گمان میکند انسان هیچ انتخابی ندارد و هرچه لازم باشد، اتفاق میافتد.
این دیدگاه شخصیت جیمز باند، انتخاب را از او میگیرد و زندگیاش را تبدیل به دست و پا زدنهای بی معنا میکند. احتملا همین دیدگاه او باعث شده که بی معنایی زندگی شخصیاش را فرا بگیرد.
همین دیدگاه جلوی او را برای کنشها و انتخابهای سرنوشت ساز میگیرد. حتی اگر بخواهد که تغییر مهمی در زندگیاش به وجود بیاورد، بازهم به دلیل این نوع نگاهش به زندگی، نمیتواند به درستی در این مورد تصمیم بگیرد.
در سکانسی در فیلم اسپکتر، جیمز و مدلین در قطار در حال خوردن نوشیدنی هستند؛ مدلین در رابطه با شغل جیمز از او میپرسد و جیمز به این موضوع اشاره میکند که حق انتخابی نداشته و سرنوشت او را به این راه کشانده است.
اما مدلین سعی میکند نظرش را عوض کند؛ در نهایت موفق هم میشود و جیمز باند بالاخره دست به انتخاب میزند و زندگی با مدلین را به هیجانهای ماموریتها ترجیح میدهد.
در مورد خواستگاه این دیدگاه هم باید به دوران کودکی جیمز باند بر گردیم. او دوران سختی را در کودکی و نوجوانی گذارنده و همین دوران سخت که تا حدودی از اراده او دور بوده، باعث شده تا به دروغ باور کند که در هیج جای زندگی انتخابی وجود ندارد.
به طور خلاصه… رویدادها و حادثههای سخت دوران کودکی جیمز باند، باعث شده تا جیمز باور کند که حق انتخاب ندارد. این دیدگاه به فقدان معنا در زندگی جیمز باند دامن میزند. اما در نهایت در فیلم اسپکتر، مدلین موفق میشود تا این دیدگاه جیمز را تغییر دهد و جیمز باند دست به انتخاب منطقی و درستی میزند.
مرور سکانسهای برتر
در این بخش از مقاله، به منظور تجدید خاطره با فیلمهای قبلی جیمز باند، تصمیم گرفتم به چند مورد از بهترین سکانسهای سری فیلم جیمز باند اشاره کنم.
سکانس شکنجه؛ اسپکتر
در یکی از سکانسهای جذاب فیلم اسپکتر، جیمز باند توسط بلوفلد شکنجه میشود و تا دم مرگ پیش میرود. اما در آخرین لحظات جیمز باند از حقههای محبوب خودش استفاده میکند و با استفاده از ساعت انفجاری خود با کمک مدلین نقشه بلوفلد را خراب میکند. بلوفلد بعد از انفجار چشم راستش را از دست میدهد.
سکانس مبارزه در قطار؛ اسپکتر
سری فیلمهای جیمز باند، اکشن بی نظیر و هیجانانگیزی دارد. یکی از سکانسهای برتر از نظر اکشن، سکانس مبارزه جیمز با مستر هینکس (با بازی دیو باتیستا) در قطار است. در این سکانس، جیمز به همراه مدلین در حال صحبت کردن با یکدیگر سر میز هستند که ناگهان مستر هینکس به جیمز حمله میکند. در نهایت جیمز با هوشمندی خاص خودش، توانست مستر هینکس را از قطار بیرون کند؛ آن هم از قطار در حال حرکت.
.
سکانس محافظت از ام؛ اسکایفال
در پرده آخر فیلم اسکایفال، جیمز باند تلاش میکند تا در مکان دوره کودکیاش از ام در برابر یک جانی محافظت کند. جیمز تمام تلاشش را میکند تا بلایی سر ام نیاید، او در این سکانس با گذشته خود مواجه میشود. زیرا در خانهای است که در آن بزرگ شده و پدر و مادر خود را از دست داده.
در این سکانس سیلوا که قصد کشتن ام را دارد به خانه جیمز حمله میکند. در نهایت بعد از کلی کشمکش سیلوا به هدف خود میرسد و با کمک افرادش ام را زخمی میکند. ام بعد از مدتی میمیرد اما خوشبختانه سیلوا زودتر از او توسط جیمز کشته میشود.
سکانس مرگ جیمز باند؛ زمانی برای مردن نیست
یکی از بهترین و البته تلخترین سکانسهای سری فیلم جیمز باند، سکانس نیمه پایانی فیلم آخر او است. در این سکانس خون جیمز به سم کشنده آلوده شده و اگر نزدیک کسی بشود و او را لمس کند، آن شخص میمیرد.
او نتوانست این ریسک را قبول کند؛ به همین دلیل تصمیم گرفت خودش را فدا کند تا عزیزانش زنده بمانند.
تلخی سکانس اینجاست که جیمز تازه متوجه شده بود که دختر دارد؛ او در حسرت در آغوش گرفتن و نوازش کردن دخترش مرد؛ آن هم به بدترین شکل ممکن.
سخن آخر
آخرین فیلم جیمز باند، تکاملبخش تمام عناصری بود که این مجموعه تا قبل از آن پایهگذاری کرده بود. سازندگان با شناخت مخاطب خود، اثری ساختند که یک ادای احترام به این فرانچایز بود. در نهایت No Time To Die یک خداحافظی لایق با جیمز باند دنیل کریگ را به نمایش گذاشت؛ جیمز باندی که توانست با ویژگیهای ثابت قبلی و افزودن ویژگیهای جدید به خود، در یاد مخاطبان بماند.