خنده، غم، ترس و اضطراب در بالاترین حد ممکن
بزرگترین چالش برای یک هنرمند، این است که کارش را با همان کیفیت قبلی ادامه دهد. همانقدر در رعایت جزئیات دقیق باشد، سعی کند ترکیب رنگها را رعایت کند، شخصیتهای جدید خلق کند و… . اما وقتی مردم شما را به عنوان یک هنرمند بزرگ به یاد میآورند که نه تنها کیفیت کار خود را بهتر کنید، بلکه مرزهایی که در آن گرفتار هستید را هم بشکنید. آراکی با سه پارت جدید، سه ماجرای کاملاً متفاوت، ما را به عمق جنون و دیوانگی دنیایش میبرد و نشان میدهد که چرا، به یک هنرمند ماندگار تبدیل شده است.
طراحی
همانند پارت اول تا سوم، استودیوی David وظیفه طراحی و تولید این مانگا را بر عهده داشت و این بار، ریسکها و تفاوتهایی را رقم زد تا به انیمه، ابعاد جدیدی ببخشد. در پارت چهارم، رنگها شادتر هستند و طراحی شخصیتها و فضا ما را یاد Rick and Morty میاندازند. پارت پنجم از طراحی هنرمندانهتری برخوردار است و پر از جزئیات جذاب است. پارت ششم هم به نوعی، ترکیبی از طراحی پارت چهارم و پنجم است و نتیجه کار، درخشان بوده است. در نهایت، JoJo از بخش طراحی با پذیرفتن ریسکهایی، سربلند بیرون میآید.
صداپیشگی
به لطف صداپیشگان ماهر و دوست داشتنی، سبب شده شخصیتهای جذاب و دوست داشتنی زیادی در این سه پارت معرفی شوند. دایسوکه اونو (صداپیشه اروین اسمیت)، با صدای جذابش، ابهتی فراموش نشدنی به جوتارو میبخشد. یوکی اونو، توانست شیطان و بازیگوش بودن جوسکه را باورپذیر کند. کنشو اونو، توانست جیورینوی مرموز را مرموزتر کند و در نهایت، فیروز آی، توانست شخصیت شر و باهوش جولین را در ذهنمان حک کند. تیم صداپیشگی JoJo بهتر از قبل هم شده و این، یکی دیگر از دلایلی است که این سه پارت را جذابتر از قبل کرده است.
یک نگاه کلی
آراکی سعی کرده در این سه پارت، ابعاد جدیدی به دنیای JoJo ببخشد. در پارت چهارم، سعی دارد این ایده منفی بودن دیگر کاربران استند را از بین ببرد و در طول داستان، چندین متحد را به وجود میآورد. این پارت یک حالت آنتراک (!) دارد و پر از شوخی و لحظات بامزه است. فضای شادتری دارد و با این وجود، چند لحظه تاریک و ترسناک هم ارائه میکند. نبودن یک آنتاگونیست محوری همانند دیو یا کارس، سبب شده حضور کیرا هم باورپذیرتر و هم جذابتر باشد و پارت چهارم، مانند یک تور در شهر موریو میباشد.
پارت پنجم، با تلفیق مافیا، ایتالیا و یک گروه دوست داشتنی، دیوانه کنندهترین پارت JoJo را ارائه میکند. از همان لحظه شروع تا پایان، این پارت پر از غافلگیری و پیچشهای دیوانه کنندهای است که ذهن آدم را منفجر میکند. پارت پنجم کمی خشک و جدیتر از دیگر پارتهای JoJo است اما چنان این خشونت و جنون، با بخش طنز همراه شده که نه تنها به عنوان بهترین پارت JoJo، بلکه به عنوان یکی از بهترین پارتها و فصلهای دنیای انیمه از آن یاد کنیم.
پارت ششم، علیه کلیشههای JoJo طغیان میکند و داستانی پیچیدهتر و ترسناکتر تحویلمان میدهد. محیط داستان تنها به یک زندان تقلیل پیدا میکند و داستان شخصیت دیو را بیشتر از قبل میگستراند. برخلاف پارتهای قبلی که گروهی، محور مبارزات و ماجراجوییها بودند، این بار شخصیت جولین، نقش بسیار پررنگتری را ایفا میکند. آراکی نیز سعی داشته در Stone Ocean، درباره مرگ، خاطرات و انتقام با مخاطبش بیشتر سخن بگوید. متاسفانه همچنان این پارت، به طور کامل پخش نشده و باید منتظر بخش سوم و احتمالاً پایانی آن ماند.
پارت چهارم: Diamond is Unbreakable
وارد یک مجتمع تجاری بزرگ میشوید که هر گوشه و کنارش، یک سرگرمی خاصی برای شما دارد. هر جایش برای هر شخصی، جذاب است و وقتی به پایان وقت کاری میرسد، همه با لبخند آنجا را ترک میکند. پارت چهارم JoJo به همین شکل است. آراکی این بار، تمرکز خود را بر روی یک شهر، ماجراجویی در آن و تمرکز بر روی مفاهیمی از جمله مردم، زندگی در کنارشان و دوستی، بامزهترین پارت JoJo را خلق کرده است. با یک شروع عجیب و مورمورکننده، کلوزآپ بر روی یک دست قطع شده، ما وارد شهر موریوه میشویم. حال قرار است داستان به نحوهای سیر شود که بفهمیم قضیه این دست قطع شده، چیست.
چالش اصلی که در این قسمت، بین مخاطب و سازنده وجود دارد، این است که انتظارات او بسیار بیشتر شده و حال، میخواهد ببیند که چگونه از دل یک شهر خیالی در ژاپن که درآمدش از کشاورزی است، به شخصیتهای اصلی و فرعیاش، هویت میبخشد؟ مشخص است که در قدم اول، این خود موریوه است که باید هویت خاص خود را داشته باشد. وقتی که شما میخواهید پرترهای از ادیبنرو به تصویر بکشید، میتوانید مانند فیلمهای Trainspotting و Filth چند مکان مهم را در خدمت روایت قرار بدهید و در این صورت، همان تنفری که شخصیتها از آن شهر دارند را به مخاطب، منتقل کنید.
موریوه صرفاً جایی نیست که حوادث در آنجا، اتفاق میافتند. در طول داستان، همانقدر که آراکی شخصیتهایش را پرورش میدهد، گوشه کنار موریوه را به ما معرفی میکند که در نهایت، ما با خیابانها، مکانهای سرگرم کننده و حتی نحوه درآمد مردم آشنا میشویم. چیزی که Diamond Is Unbreakable را به متفاوتترین قسمت JoJo تبدیل میکند، این است که قرار نیست به خارج از این شهر برویم و یا سفری طولانی داشته باشیم. تمامی اتفاقات در یک شهر رخ میدهند و مخاطب میفهمد که دیگر خبری از سفر با شتر یا رفتن به سراغ آلمانیها نیست. حال که موریوه قسمت به قسمت در حال پرورش یافتن است، شخصیتهای داستان نیز باید پا به پای آن، بهتر و جذابتر شوند. قسمتی که پر از شخصیتهای جذاب و باحال است.
جوسکه هیگاشکاتا: جاناتان، در ابتدا جوانی تو سری خور با مشکل عزت نفس و کمبود اعتماد به نفس بود که در ادامه، به شخصی محترم و قدرتمند تبدیل شد. جوزف، شوخ طبع و سبک سریاش بیشتر اوقات مایه دردسر میشد و این خصلت را هیچوقت، رفع نکرد بلکه آن را متعادل کرد. جوتارو، مغرور و عصبی، شخصیت مورد علاقه افرادی است که فکر میکنند دنیا همانند یکی از فیلمهای رایان گاسلینگ است. اما جوسکه، ویژگیهایی دارد که او را تبدیل به بهترین و عادیترین جواستار تبدیل میکند.
شخصیت مورد علاقه خود شخص آراکی، در واقع تجسمی از شوق و ذوق نوجوانی است. شخصیت مورد بحث ما، با دیگر دانش آموزان درگیر میشود، تا دیروقت پای ویدئوگیم مینشیند و از هر راهی برای به دست آوردن پول استقبال میکند. با تمام این وجود، جوسکه باید خصلتهایی نیز داشته باشد یا حداقل، انگیزهای در او باشد تا جوتارو بتواند روی شکار استندها، از او استقبال کند. به همین دلیل، در همان قسمت اول همزمان با شاهد بودن یکی از مرگهای دردناک این قسمت، جوسکه تصمیم میگیرد که راه پدربزرگش را ادامه دهد. از شهر مواظبت کند و نگذارد که کاربر استندی، از قدرتش برای آسیب رساندن از مردم استفاده کند.
چیزی که شخصیت جوسکه را زیباتر میکند، ویژگی استندش است. تا به کنون، ندیدهایم که خود آن استند، بازتابی از شخصیت کاربرش باشد. اما Crazy Diamond، همانقدر که قادر است زخمها را ترمیم کند و خرابیها را درست کند، اما جوسکه، قادر به این نیست از این ویژگی برای خودش استفاده کند. همچنین اگر شخصی به خاطر زخم یا آسیبی بمیرد، جوسکه قادر به این نیست که او را به زندگی برگرداند. بنابراین همانقدر که دست جوسکه برای کمک کردن باز است، باید به گونهای از قدرتش استفاده کند که نه خودش آسیب ببیند و نه آنقدر دیر کارش را انجام بدهد که دیگر آن شخص یا چیز، شانسی برای زنده ماندن نداشته باشد.
در نهایت، ما شاهد یکی از استندهای ترسناک هستیم که کاربر آن، آنجلو، در مبارزهای جذاب و نزدیک از جوسکه شکست میخورد، به درون سنگی میرود و به یکی از جاذبههای گردشگری موریوه تبدیل میشود! جوسکه به لطف پدربزرگش، با معنای عدالت آشنا است. از سوی دیگر، او باید تصمیمی بگیرد که مطمئن شود آنجلو تا آخر عمرش، به کسی آسیب نمیرساند. در نتیجه، بهترین تصمیم برای دیگران و ترسناکترین تصمیم را برای آنجلو میگیرد: او را در سنگی، برای همیشه محبوس میکند و به دنبالش، دیالوگ بامزه: هی آنجلو! نیز شکی میگیرد. نکته جالب درباره سنگ آنجلو، این است که عاشقان در این محل، با یکدیگر دیدار میکنند! بنابراین جوسکه نه تنها یک قاتل ترسناک را برای همیشه زندانی کرد، بلکه در جواب، شهر به آرامشی رسید که افراد عاشق، در جلوی او با یکدیگر دیدار کنند!
در اولین قدم، جوسکه به خوبی از ماموریتش بر میآید و حتی نظر جوتارو را جلب میکند. به لطف آنجلو، جوسکه باید سراغ تیر و کمانی برود که دیگران را کاربر استند میکند. در مبارزه با برادران نیجیمورا، ما با اوکیاسو آشنا میشویم و از سویی دیگر، بیشتر متوجه دقت جوسکه میشویم. حال این روند تا پایان این پارت ادامه دارد. جوسکه گاهاً نقش اصلی داستان است و گاه، تمرکز بر روی دیگران است. تا وقتی که جوزف وارد داستان میشود، با کاربرهای استند دیگری آشنا میشویم. به هر حال، سوال اینجاست افرادی که این قدرت را دارند و برده دیو نیستند، چگونه از آن استفاده میکنند!
حال، نوبت جوزف و مبارزه با استند Red Hot Chillie Papers است. در واقع، جوسکه اینگونه یک جواستار محسوب میشود: جوزف هنگامی که در ژاپن بود، با یک معلم که همان مادر جوسکه است، رابطه برقرار میکند و حاصل این رابطه، جوسکه میشود. حال باید دید جوسکه، چه واکنشی به شخصی میدهد که با مادرش برای مدتی کوتاه رابطه داشت و بعد از آن، او را ول کرد. در این مبارزه مهم، جوسکه همانقدر که باید از نظر روانی، خودش را آماده ملاقات با پدرش کند، باید حواسش نیز به آکیرا و استندش باشد.
هدف آکیرا دو چیز است: به بهترین گیتاریست دنیا تبدیل شود و تیر و کمان را به دست بیاورد. با به دست آوردن تیر و کمان، قاعدتاً این فرصت به او داده میشود که بیشتر از قبل قدرتمند شود. جوسکه با او مبارزه میکند و در نهایت، آکیرا شکست میخورد. از سوی دیگر، تلاش میکند که ارتباط خود را با جوزف بهتر کند. اینجا است که ما شاهد یک داستان عجیب غریب هستیم و بیشتر با ابعاد عجیب بودن استندهای موریوه آشنا میشویم. اگر به یاد داشته باشید، ما در پارت قبلی شاهد یک استند شیطانی نوزاد بودیم که گروه را در کابوسی زندانی میکرد. اما این بار، شاهد بچهای هستیم که معلوم نیست استند است یا یک چیز فراطبیعی!
در این قسمت، پیوند بین جوسکه و جوزف، قویتر از قبل میشود و در کنار اینکه میفهمیم آن جوزف جواستار سرحال و شوخ طبع، حال چقدر ضعیف و نحیف شده، دل مخاطبان را هم به درد میآورد. جوزف با فداکاری که برای نجات نوزاد انجام میدهد، نشان میدهد که همچنان، مهربان است و به پسرش، اهمیت میدهد. خصلت دیگری که جوسکه را خاص کرده، حساسیت او بر روی مدل موی خاصش است. در داستانی که ما با شخصیت جذاب روهان آشنا میشویم، در کنارش داستان پشت مدل موی جوسکه را میفهمیم. زمانی که جوتارو و دوستان دنبال پیدا کردن دیو بودند، جوسکه کودک در ماشین در تب میسوخت و به شدت، مریض بود. گیر کردن او در ماشین همراه با مادرش، او را به مرگش نزدیکتر کرده بود.
ناگهان، شخصی بسیار شبیه به جوسکه، از ناکجا آباد، با تنی زخمی، آنها را نجات میدهد. جوسکه این داستان را میشنود و سعی میکند همانند او باشد. شجاع بودن و مدل مو را از او تقلید کرد و در زندگیاش سعی میکند همانند قهرمانی که هیچوقت او را ندید، باشد. به همین دلیل، توهین به مدل موی او، همانند توهین به قهرمان و الگوی زندگیاش است. اما همانقدر که جوسکه شوخ طبع و مهربان است، همانقدر هم حاضر است از هر روشی برای به دست آوردن پول استفاده کند. در واقع، پول به نوعی نقطه ضعف برایش تبدیل میشود که او را گاه رومخ و بدجنس نشان میدهد.
در داستانی که او با شیگچی و روهان دارد، این حرص و طمع در او دیده میشود. او به جای آنکه به شیگچی تذکر بدهد که دزدی، اشتباه است و دارد از استندش، سواستفاده میکند، با کمک اوکیاسو از این قضیه سواستفاده کرده و سعی میکند پول مفت به دست بیاورد. در بازی که با روهان انجام میدهد، از موجود فضایی کمک میگیرد که بتواند در بازی، با تقلب برنده بشود. در نهایت نیز، او آن پولی که جوزف با حواس پرتی از حسابش خرج کرد را از کیف پولش برمیدارد تا خیالش، برای مدتی نیز راحت باشد!
در نهایت، شخصیت جوسکه کامل شکل میگیرد و بیشتر احساس واقعی بودن به ما میدهد. هرچه به قسمتهای پایانی و غول مرحله آخر نزدیک میشویم، جنبه فداکاری و اهمیتی که برای دیگران قائل میشود در او بیشتر حس میشود. در مبارزه با کیرا، او از تمام هوش و قدرتش استفاده میکند تا او را شکست بدهد و در نهایت، این جوسکه است که پیروز میدان است. در واقع، کیرا هرچقدر که به خودش اطمینان دارد و فکر میکند دست بالا را دارد، جوسکه این احتمال ضعف را به خود میدهد، از آن نمیترسد و از کمک دیگران نیز استفاده میکند.
در پایان، این جوسکه است که با موهای خاصش، یونیفرم مدرسهی با نماد عشق و صلح تزئین شده و بیخیالی دلنشینش، همواره در قلب ما جای میگیرد. شخصیتی شیطان و بازیگوش که در نهایت، اهمیت دوستی و ارتباط با دیگران را میفهمد و سعی میکند بیشتر از قبل، شهر را از دست کاربران استندی که از قدرتشان، برای راههای خلاف استفاده میکنند، نجات بدهد.
اوکیاسو نیجیمورا: خلاصه بخواهم بگویم، اوکیاسو احمق و دوست داشتنی است. در تصمیمهایش اثری از عقلانی بودن نیست و تا حد زیادی، من را یاد پاتریک باب اسفنجی میانداخت! اما نحوه آشنایی ما با این شخصیت، خودش یک تراژدی بود. اوکیاسو همراه با برادرش، ابتدا در قامت شرور در داستان ظاهر میشوند و همراه با برادرش، سعی دارند با تیر و کمان معروف، کاربر استندی را خلق کنند که بتوانند پدرشان را به حالت عادی برگرداند. کیچو، از پدرش تنفر دارد و گاهاً از دست برادرش عاصی میشود. در نظر کیچو، به خاطر بدرفتاریها و حماقتهای پدرش، خانواده مفهومی ندارد و تنها میخواهد پدرش را از این حالت هیولا مانند و رقت انگیزش، در بیاورد.
این داستان، به یکی از سوالهای پرسیده نشده ما جواب میدهد: آیا مردن دیو، برای همه پایان خوشی دارد؟ جواب یک خیر بزرگ است. پدر نیجیموراها خودش را در کثافت خودخواستهای غرق کرد. در نهایت، آن موجودی که دیو روی بردههایش قرار میداد، تاثیرش را بعد از مرگ او نشان داد و پدرشان را تبدیل به یک هیولا کرد. معمولاً در داستانها، بعد از اینکه شخصیت قدرتمند بد میمیرد، تمامی خدمتکاران و بردگانش، آزاد میشوند و میفهمند چقدر زشتی به وجودشان راه دادند. اما در JoJo، با مرگ دیو، آن افراد زشت و زشتتر میشوند.
فلاکتی که پدر نیجیموراها دچارش شده، آنقدر وحشتناک است که چهرهای واقعی از کار بد کردن را نشان میدهد. اما در نهایت، سالها و سالها، دنبال درست کردن ذرهای ناچیز از زندگیاش است: قطعه عکسی پاره شده. او همه چیز را از دست داده و بچههایش را هم به خاک سیاه کشانده، حال میخواهد با ترمیم آن عکس، مقداری احساس زنده بودن داشته باشد. اما او آنقدر به هیولایی زشت و بیمصرف تبدیل شده که حتی قدرت چسباندن این تکه عکسها را هم ندارد! در نهایت، اوکیاسو متوجه میشود که پدرشان پشیمان شده، فهمیده چقدر در حقشان ظلم کرده و حتی، برای جبران نیز دیر شده است. این بار نوبت او است که با برادرش، این پیوند از بین رفته را ترمیم کنند.
به لطف آکیرا و استندش، این اتفاق نمیافتد و علاوه بر اینکه اوکیاسو باید آن پیوند را جبران کند، باید جلوی افرادی را که میخواهند با استندشان آشوب به پا کنند و افراد بیشتری را به تباهی بکشانند، به تیم جوسکه و کویچی میپیوندد و وارد ماجراهایشان میشود. بدین صورت، اوکیاسو یکی از آیکانیکترین دیالوگهای JoJo را میسازد: هی جوسکه! اوکیاسو در بخش کمدی و طنازی اثر، تاثیر بسیار زیادی دارد و ساده بودنش، سبب شده این پارت، لحظه به لحظه جذابتر بشود.
اما اوکیاسو خصلت دیگری نیز دارد: او به خودش متکی نیست. همواره مسیری را میرود که جوسکه یا کس دیگری آن را انتخاب کند و به قول خودش “وقتی زیاد فکر میکنم، سردرد میگیرم!” در نهایت، بعد از اینکه فکر کردیم کیرا او را کشته، به زندگی برمیگردد. در مواجه با برادرش، این موضوع را متوجه میشود که در مهمترین لحظات، این خودش است که باید تصمیم بگیرد. در نهایت، از استند قدرتمندش استفاده بهتری میکند و در حساسترین لحظه، به کمک جوسکه و دیگران میآید و کیرا را شکست میدهند. در کل، اوکیاسو شخصیتی احساسی است و بیشتر با شکمش تصمیم میگیرد! اما در آخر، از پدرش و گربه (گل گربه؟!) مراقبت میکند.
کویچی هیروسه: همانقدر که اوکیاسو مکمل شیطنت کودکانه جوسکه است، کویچی مکمل وجه شخصیتی باهوش او میباشد. در دو قسمت اول، دلیلی برای حضور او نمیبینیم اما بعد از تیر خوردن و سپس، تبدیل شدن به یک کاربر استند، متوجه میشویم که ساز و کار به دست آوردن یک استند چگونه است و از طرفی دیگر، شاهد آشنایی بیشتر با شخصیت کویچی هستیم. در اولین مبارزه کویچی، شخصیتی به نام تامامی به لطف استند عجیبش، حس کمبود اعتماد را به بازی میگیرد و سعی میکند با دروغهایش، به دیگران عذاب وجدان بدهد.
حال کویچی از شخصیتی که همواره سر به زیر و ساکت بوده، باید به کسی تبدیل شود که از خودش و تصمیماتش اطمینان داشته باشد و بتواند اعتماد دیگران را به دست بیاورد. اما مبارزه او با تامامی تنها بخش از شخصیت پردازی او نیست، داستان عاشقانه عجیب او با یوکاکو، سبب میشود کویچی پیش از پیش به سمتی برود که متکی به خودش باشد. نه گفتن و مقابله با دختری که میخواهد به زور خودش را به او تحمیل کند، آغازی بر شخصیت پردازی او است که قدر خودش و قدرتش را بهتر بشناسد. هرچند در ادامه، این دو عاشق هم میشوند!
همانطور که کویچی از شخصیتی ساده به شخصیتی قدرتمند با اعتماد به نفس بالا تبدیل میشود، این قضیه در استند او هم مشهود است. Reverb برای قویتر شدن، لحظاتی از کار میافتد و سپس، قویتر از قبل به کارش ادامه میدهد. کویچی نیز در طول داستان همین روند را طی میکند. لحظاتی افت و خاموشی، و سپس قدرتمندتر و باهوشتر، به جایی میرسد که در برابر کیرای ترسناک مقاومت میکند. شیرینی و معصومیت کویچی، سبب میشود که تکامل شخصیتی او هم جذاب باشد و در نهایت، به یکی از بهترین شخصیتهای این پارت تبدیل بشود.
روهان کیشیبه: اگر یک چیز را از پارت چهارم JoJo فهمیده باشیم، این است که دقیق نمیتوان مشخص کرد کدام شخصیت وارد جریان اصلی داستان میشود یا خیر! روهان نیز از آن دسته شخصیتها است. در برخورد اول او با کویچی و جوسکه، او با زرنگی و قدرتمندی، آنان را تا مرز شکست خوردن میبرد. حال شخصیتی که تمام ویژگیهای یک شرور موقت را دارد، چگونه وارد جریان اصلی داستان میشود؟ هنرمند مانگایی که استندش، بازتابی از کارش است و از سویی دیگر، آنقدر جذاب است که میخواهیم بیشتر او را ببینیم.
تیم شدن او با کویچی در یکی از مهمترین قسمتهای پارت چهارم، سبب میشود آرام آرام بدجنس بودن او کم بشود و روی مهربانش را نشان بدهد. او به ریمی قول میدهد که قاتلش را پیدا کند و از سویی، آغازگر آشنایی ما با کیرا میشود. روهان نیز یک خصلت دیگر هم دارد: به شدت بردن برایش مهم است. شاید همین دلیلی بوده که او را به یکی از وسواسیترین و بهترین هنرمندان مانگا تبدیل کرده است! همانقدر که در بازیهای ساده برایش مهم است بدون تقلب و با هنر خوش کارش را انجام دهد، حریفش را نیز مجبور به این کار میکند. در نهایت، شخصیت روهان، به یکی از شخصیتهای مکملی در این پارت تبدیل میشود که انتظار نداشتیم از او خوبی ببینیم و دوستش داشته باشیم!
کیرا یوشیکاگه: با اینکه آراکی برای طراحی او از دیوید بویی الهام گرفته، اما وقتی که با او و رفتارهای ترسناکش مواجه میشویم، تنها یک شخص را به یاد میآوریم: پاتریک بیتمن! اگر به یاد داشته باشید، بیتمن انتظار داشت که عواقب قتلهایش را برعهده نگیرد و زندگی آرامی داشته باشد. خط فکری کیرا نیز همین شکل است. او جان چندین آدم را گرفته و بعدها به لطف استندش، این کار را به راحتی انجام میدهد. چیزی که شخصیت او را جالبتر میکند، این است که قتلها برایش مانند آب خوردن هستند. همانقدر که به راحتی جان شیگچی را گرفت، برایش ضروری است که هربار، جان زنی را بگیرد و دستش را برای خودش ببرد.
ریمی، همان ترس و وحشتی است که کیرا همواره از آن فراری بوده و از روهان میخواست که این انتقام را بگیرد. جوسکه و اوکیاسو، متوجه مرگ شیگچی میشوند و به دنبال کیرا راه میافتند. اما قدرت استند او آنقدر بالا است که کسی مانند جوتارو، در برابر او ضعیف به نظر میرسد. حال کیرا برای مدتی، تنهایی زندگی میکرد و برایش آرامش، در آن خانه و خلوت خودش با دست یک زن تعریف میشد! اما بعد از گیر افتادنش، تغییر صورت دادن و در نهایت، مجبور میشود که این آرامش را در جایی دیگر پیدا کند. او آنقدر برایش مهم است که وحشی گریهایش را در سکوت پیش ببرد که شروع به یاد گرفتن دست خط مرد آن خانواده میکند!
کیرا همیشه سعی میکند خودش را از دید همگان دور نگه دارد. او هیچوقت، نخواسته کارش را به نحوهای پیش ببرد که نگاه همه را به خودش جلب کند. نه هدفش، تبدیل شدن به بزرگترین قاتل سریالی شهر بود و نه یک کارمند درجه یک. او از کارهای ترسناکش آگاه است و میداند اگر از یک شخص معمولی به یک شخص پرآوازه تبدیل بشود، چقدر خودش را در دردسر میاندازد. همچنین پدر او، از عواملی است که به کشتارهایش ادامه دهد. به هر حال، درمورد شخصی حرف میزنیم که پدرش قول داده در هر صورتی، پشتیبانش باشد و نگذارد آسیبی ببیند!
در مبارزات حساس و پایانی، متوجه قدرت جدید استند کیرا میشویم که میتواند به راحتی جوتارو، جوسکه، روهان و خلاصه، هرکس سد راهش بود را بکشد و همان روز را از اول تکرار کند. قاعدتاً بعد از یک مدت، این قضیه باید برای هر کسی خسته کننده بشود، اما کیرا آرامشش را در این روز پیدا کرده است. اهمیتی نمیدهد چند صد هزار بار باید این قضیه را تکرار کند، اینکه ببیند این گروه به راحتی تکه تکه و پودر و پوچ میشوند، همان آرامش گمشده کیرا است. از طرفی دیگر، کیرا به هر چیزی توجه میکند. او از دسته شرورهایی نیست که کوچکترین جزئیات را ناچیز بشمارد و بگذار غرورش، مانع راهش بشود.
اشتباه کیرا از جایی شروع میشود که فکر میکند لیاقت آسوده خاطری را دارد. بنابراین مجبور است هر روز، به گونهای شروع کند که انگار قرار نیست چند نفر را به قتل برساند! هایاکو که بالاخره از این قضیه آگاه شده، از این نقطه ضعف ناخواسته کیرا استفاده میکند و به کمک بقیه، بعد از کلی کش و قوس او را شکست میدهند. در نهایت، کیرا به لیاقتش میرسد. به قسمت گمشده ارواح موریوه میرود و آن اشباح او را به چنگ میآورند و این شهر، برای همیشه از شر این قاتل وحشی خلاص میشود. برخلاف دیو که لحظهای غرورش، او را از پیروزی بازداشت، کیرا نگذاشت لحظهای این خصلت او را عقب نگه دارد اما از طرفی، این قضیه را انکار میکرد که برای امثال او، چیزی به نام آرامش وجود ندارد.
دیگر داستانها و دیگر شخصیتها: در پارت چهارم، شخصیت جوتارو از نوجوانی مغرور، به یک جوان خوش برخورد، باهوش و برنامه ریز تبدیل شده که این موضوع، او را از قبل نیز جذابتر هم کرده است. جوزف جواستار، همچنان در نحیفترین حالتش به دیگران اهمیت میدهد. در واقع دو شخصیت دوست داشتنی پارتهای قبلی، بیشتر از قبل محبت تماشاچی را میخرند. موضوع دیگر، گستردگی استندهای این پارت است. هر کاربر استندی، برده دیو نیست و بعضیها برای رفع عقدههای درون خود استفاده میکنند، با آن خلاف میکنند یا سعی میکنند به مردم سودی برسانند.
کسی مثل یوکاکو، فکر میکند استندش برای یک رابطه عاشقانه کافی است و بعدها، این حس را درباره چهرهاش نیز پیدا میکند. او چند بار این اشتباه را میکند و در آخر، میفهمد که این رفتار و برخورد او با کویچی، تنها همه چیز را بدتر میکند و به خوبی، پندی درباره سمی بودن و دوست داشتن خود به مخاطب میدهد. ریمی و کوچهی مرموز موریوه که در نقشه، اثری ازش وجود ندارد، نماد افرادی است که به ناحق کشته شدهاند و دیگر، کسی آنان را به یاد نمیآورد. مکانی برزخ مانند که ارواحی در آنجا، منتظرند کسی آنان را به یاد بیاورد و سعی کنند به کمکشان، روحشان را به آرامش برسانند.
در نهایت، پارتی شلوغ، جذاب و سرگرم کننده که گستردگی استندها و کاربراشان را به ما نشان میدهد. آراکی ثابت میکند که خلاقیتش هیچ حد و مرزی ندارد و میتواند بارها و بارها، کلیشهها و مرزهای ساختهاش را بشکند. Diamond Is Unbreakable، با اینکه گاه ضعیف و خسته کننده میشود، در نهایت تجربهای لذت بخش به مخاطبش ارائه میکند که به ندرت میتواند از صنعت انیمه به دست بیاورد.
پارت پنجم: Golden Wind
در واقع Golden Wind، بیشتر به سمت داستان محور بودن پیش میرود. بر تمامی شخصیتها همزمان متمرکز است و از طرفی، خشنترین، غمگینترین و ترسناکترین لحظاتش را ارائه میکند. فضای داستان مافیا محور میشود و قهرمانان مهربان شوخ طبع، جایشان را به ضدقهرمانهایی میدهند که به دنبال رسیدن به بالاترین مقام مافیای ایتالیا هستند. بنابراین ما به سفری با چاشنی مرگ، فلسفه تقدیر، عقدههای بچگی، گروههای مافیایی و گشتن در خیابانهای ایتالیا میرویم. اما حال آراکی، با اینکه چندین لحظه شاد تقدیممان میکند، باز هم لحظاتی را در این پارت جای داده که انگار میخواسته آنقدر گریه کنیم تا چشمانمان خشک شوند!
حال آراکی داستان را به فضایی برده که ترکیبی از پارت سوم و چهارم JoJo است. از طرفی دیگر، دادن هدف و داستانی درباره گذشته شخصیتها، سبب شده آن شیمی بینشان برای مخاطب قابل قبول باشد و با این گروه، بتواند لحظات جذابی را تجربه کند. این نکته که هدف داستان از روی یک شخص، به هدف یک گروه تبدیل میشود، باعث شده که هیجان بیشتری در داستان جریان پیدا کند که از اول تا آخرش، ما را میخکوب کند. پیچشهای این پارت، چندین لحظه ترسناک و تاریک در دنیای JoJo را رقم میزنند که در پایان Golden Wind، متوجه میشوید که Diamond is Unbreakable واقعاً حکم یک نفس گیری برای این دنیای مافیایی تاریک و عجیب را داشت!
داستان با جیورینو، توضیحی درباره نحوه محسوب شدن او به عنوان یک جواستار و هدفش شروع میشود. برخلاف آنکه بخواهد تلاش کند یک بازیکن درجه یک در تیم میلان یا رم باشد، میخواهد سلطان کل مافیاهای ایتالیا بشود! با پیوستن او به تیم بوچاراتی، ابتدا این تصور را داریم که در پایان، او سردسته یک گروه کوچک خواهد شد و همچنان تلاشهایش را برای تبدیل به سلطان مافیا ادامه میدهد. از سویی دیگر، جیورینو بد مطلق نیست. او با پول جیب دزدیهایش، برای یک کودک بستنی میخرد و سعی دارد اخلاق را رعایت کند. مثلاً از توزیع مواد تنفر دارد! به همین دلیل، جیورینو شخصیتی خاکستری رنگ است که میخواهد همانند الگوی بچگیهایش شود.
پیوستن او به گروه بوچاراتی، سبب میشود این حس همدردی با شخصیتها بیشتر از قبل شود. در داستانهای مافیایی، شخصیتها برای این وارد بازی میشوند که حس قدرت را پیدا کنند و آن را در آغوش بکشند، اما در JoJo، خبر دیگری است. انگار هرکدامشان، به دنبال پر کردن خلایی در زندگیشان هستند که قدرت، تنها پوششی بر روی آن است. در نگاه اول، ممکن است فکر کنیم که دوستی و محبتی که بینشان وجود دارد، یک سانتی مانتال درجه چندم برای یک گروهک مافیایی است، اما هرچه درونش میرویم و پیوند عمیقشان را بررسی میکنیم، این نکته دستمان میآید که این حس برادری، سبب شده بخواهند لحظه به لحظه پیش هم باشند و به بهانه قدرت، یکدیگر را از بین نبرند.
هنگام پیوستن جیورینو به تیم، در طول داستان خلاهایی که در وجودشان بود به لطف گذشتهشان، به خوبی حس میشود. جیورینو همانقدر که از کمبود محبت پدر و نبود مادرش رنج میبرد، همانقدر دنبال راهی بود که احساس قوی بودن بکند. به لطف آن سردسته گروه مافیایی، جیورینو مسیرش را پیدا میکند. اما جیورینو برای رسیدن به قدرت مد نظرش، نیازمند یک گروه است که بوچاراتی، این امکان را برایش مهیا میکند. هرچه داستان جلوتر میرود، جیورینو بیشتر در این گروه حل میشود و به جای آنکه تک رو و سر خود کار کند، برای رسیدن به هدفش نظمی پیدا میکند. همچنین چیزی که سبب شده این پارت جذابتر باشد، این است که شخصیتی را فدای آن یکی نمیکند و همزمان، بر روی چند نفر از آنها تمرکز دارد.
همانطور که گفتم، این گذشته هر شخصیت گروه بوچاراتی است که یکدیگرشان را به هم نزدیک میکند. بوچاراتی، پسر یک ماهیگیر ساده بود که مادرش، از پدرش طلاق گرفته و بوچاراتی نوجوان، تصمیم میگیرد پیش پدرش بماند. از نظر او، مادرش آنقدر قوی است که بتواند از پس خودش بر بیاید و کمک به پدرش، کاری درستتر است. در اصل، بوچاراتی از آن زمان آنقدر به قوه درست و غلط خود اطمینان دارد که بدون شک و ترس، نظر بدهد. اما قضیه از وقتی برای او پیچیده میشود که پدرش، شاهد توزیع مواد مخدر میشود و بابت آن، صدمه بدی میبیند.
مافیا است و تلاشهایش برای از بین بردن شاهد. اما بوچاراتی، معصومیتش را کنار میگذارد و با خونسردی هرچه تمام، آن دو توزیع کننده را با نهایت خشونت میکشد. او آنقدر مطمئن بود که این کاری درست است که لحظهای در هنگام کشتنشان، شک و ترس به خودش راه نداد. از سویی، او عواقب کارهایش را از قبل در نظر گرفته بود. همانطور که میدانست بودن پیش پدرش یعنی زحمت بیشتر و دوری از محبت مادرش، شکی نداشت که بعد از انتقام گرفتن، وارد مسیری خواهد شد که باید بارها و بارها، با مافیا و توزیع کنندگان در جنگ باشد. به همین دلیل، خودش دست پیش میگیرد که پس نیافتد. او وارد گروههای خلافکاری ناپل شد تا هم بتواند در امان باشد و به نحوی، درآمدی هم به دست بیاورد. اما از همه مهمتر، نگذاشت این بزهکاری دلیلی باشد که عقایدش را تغییر بدهد.
او آنقدر از مواد مخدر تنفر دارد که بعد از سالیان سال، همچنان با افرادی که در این کار هستند برخورد شدیدی میکند. برخلاف دیگر سرگروههای مافیایی، بوچاراتی متنفر است کسی وارد این بازی کثیف بشود. اما اگر از خودش بپرسی، شاید هیچ جوابی به جز “تقدیر” بهمان تحویل ندهد. به نظر بوچاراتی، این تقدیرش بود که وارد مافیا بشود. این، تقدیر بود که پدرش، توسط دو توزیع کننده مواد مخدر، تا دم مرگ برود. از سویی، بوچاراتی نمیخواهد دست روی دست بگذارد و با مقامی پایین، در مافیا فعالیت کند. از سویی، اگر بتواند تیمی برای خودش جمع کند، میتواند کارهایش را بهتر و تمیزتر پیش ببرد.
فوگو، نماد خشم گروه است. در واقع، این خشم ناشی از حفرهای در نوجوانیاش دارد که مسببانش، پدر و مادرش هستند. بچه باهوشی که همه از او انتظارات بالایی دارند و بنابر کلیشه همیشگی، این بچه باید بتواند در درس خواندن بهترین دنیا باشد و لحظهای، نمره پایینی کسب نکند! در نهایت این باعث شد به جای علاقه و شادی برای بهتر شدن در مدرسه، خشم سراسر وجود فوگو را تسخیر کند و هیچوقت نفهمد بهترین راه تخلیه کردنش چه چیزی است. بعد از صدمه شدید زدن به پروفسوری که میخواست به او تعرض کند، او به طور ناخواسته سقوط کرد. در واقع، حق با او بود اما روشش، سبب شد دیگر به چشم بچه باهوش دیده نشود.
طرد شدن، به سرنوشت فوگو تبدیل شد. او حال خلافکاری بود که از تمام زرنگیاش استفاده میکرد تا بتواند با این کار، زنده بماند. در نهایت، گذرش به بوچاراتی میخورد و باعث جرقه زدن ایده تیم تشکیل دادن بوچاراتی میشود. فوگو بعدها، شخص دیگری را پیدا میکند: نارانچیا. نارانچیا نیز از خانوادهای ثروتمند و معروف آمده است. در کودکی، مادرش را به خاطر یک عفونت چشمی از دست میدهد و بعد از آن، تنها از پدرش دور و دورتر میشد. همین سبب شد که او برای پر کردن این محبت، کارش با گروههای خلافکاری گره بخورد. او فکر میکرد شاید به لطف آنها، بتواند شادی را تجربه کند.
این اتفاق نیز میافتد اما بعد از فریب خوردن توسط سرگروه، همه چیز برایش پیچیده میشود. او باور نمیکرد که چنین شخصی عزیز، بخواهد سواستفاده کند و با قربانی کردن او و سپس، طرد کردن او، ضربه مهلکی بخورد. نارانچیا، در حالی که چشمش عفونت کرده و بدبختی، او را همانند مادر نوزادی، در آغوش گرفته است، توسط فوگو و بوچاراتی، پناه داده میشود. نارانچیا همچنان در آرزوی حضور در یک گروه خلافکاری است! نه جایی برایش در خانه است، و نه جایی در خیابانها، بنابراین حضور در یک مافیا باکلاستر، میتواند کاری کند که آن حفره را بتواند پر کند. بوچاراتی در ابتدا، او را قبول نمیکند. در واقع مشخص است، از نظر او، نارانچیا هنوز به نقطهای نرسیده که بخواهد زندگیاش را تمام و کمال وقف این بازی کثیف کند که برخلاف فوگوکه تا آن لحظه وارد آن بازی شده بود، نارانچیا همچنان میتواند برای خودش آیندهای جدا از مافیا بسازد.
نارانچیا مدتها، در حالی که در جای کثیف شهر، در ترحمآورترین حالت ممکن روزهایش را میگذراند، این ترس را داشت نکند تقدیرش همین است. به نظر نارانچیا، تقدیر او طرد شدن از سوی کسانی است که آنها را عزیزانش حساب میکند. حتی این ترس، بعد از پیوستن او به گروه بوچاراتی، از بین نمیرود. در نهایت، او به یک گنگستری با معصومیت و بامزگی خاصی تبدیل میشود که حاضر است هر دستوری را تحت هر شرایطی، اجرا بکند. نارانچیا برای شادی و تفکر کودکانهاش، به گروه پیوسته اما در مقابلش، این آباچیو است که دلیلی تلختر و دردناکتر دارد. این بدین معنا نیست که داستان نارانچیا تلخ نمیباشد، بلکه تفاوتی است که بین او و آباچیو وجود دارد.
در طول داستان، نارانچیا همواره شادی و سرحال بودن خود را حفظ میکند، میرقصد و خیال بافی میکند. اما آباچیو، اخمو و عصبانی است و انگار میخواهد کسی را خفه کند. او یک پلیس فاسد بوده که همانند دیگر افراد این شکلی، با خلاف و رشوه، پول بیشتری به جیب خود میزد. اما پلیس فاسد، سرنوشتی به جز خشم، فقدان و حقارت ندارد. آباچیو دوست عزیزی را در این جریانها از دست میدهد و تا به خودش میآید، میفهمد که ناخواسته وارد ماجراهایی شده است که فقط برای او غم و اندوه میآورند. گیج و مستتر، آباچیو به شخصی تبدیل میشود که وقتی امثالش را در خیابان میبینیم، تنها فحش نثارش میکنیم.
بوچاراتی، متوجه او و رفتارهایش میشود. از گذشتهاش باخبر میشود و خیلی راحت به او میگوید که فرصت عوض کردن زندگیاش را دارد. اما هم بوچاراتی هم آباچیو، میدانند که این “عوض کردن” به معنای پاک و منزه کردن گذشته و اشتباهاتش نیست. او آنقدر وارد کثیفی شده که به هیچ عنوان، نمیتواند بیرون بیاید و تنها وارد شدن به کثیفی دیگر، راه حل او برای عوض شدن است! بله، درست است قهرمانان ما مهربان هستند، از یکدیگر حمایت میکنند و به دلمان مینشینند، اما نمیشود این قضیه را انکار کرد که مافیا، تنها یک بازی کثیف است و بس.
اما در آخر، به میستا میرسیم. او دوران نوجوانیاش را به سادگی میگذراند و از سویی، تصمیماتش را بدون درنظر گرفتن عواقب میگرفت. همانطور که در زد و خوردها شرکت میکرد، همانطور نیز با سه مافیا درگیر شد. اما چیزی که داستانش را جذابتر میکند، این است که آن شب، هیچ گلولهای به او اصابت نکرد. میستا آنها را کشت، به زندان محکوم شد و در این فکر افتاد چرا آن شب کشته نشد؟ آیا تقدیرش این بود که به جای آنکه همانجا کشته نشود، به زندان بیافتد و زجر بکشد؟ اما بوچاراتی به کمک او آمد و به خاطر نحوه رفتار میستا، تصمیم گرفت از او در گروهش استفاده کند.
همانقدر که بوچاراتی تصمیماتش را حساب شده میگیرد، میستا در لحظه کار میکند و اهمیتی نمیدهد که بعداً چه اتفاقی میافتد. تمامی این جنبههای شخصیتی، سبب شده این گروه شکل بگیرد و خود گروه، مثل یک شخصیت در داستان عمل کند. انگار گروه بوچاراتی، آدمی است که میخواهد مافیایی کله گنده بشود و از سویی خط و مرزهای اخلاقی را تا جایی که میتواند، رعایت کند و دوستی را پاس بدارد! حال، داستان جلوتر میرود و گروه ما ماموریتهایی را به سرانجام میرسانند. بعد از پیدا کردن مکان ثروتهای پالپو، بوچاراتی جای او را میگیرد و مقامش، ترفیع پیدا میکند. حال در ماموریتی سختتر و پیچیدهتر، باید دختر رئیسشان، یعنی تریشا را به او تحویل بدهند.
تریشا، از همان سردرگمی و فقدانی رنج میبرد که نمیداند دقیقاً چه هدفی در زندگیاش دارد. به همین دلیل، با شخصی سر و کار داریم که به خود مطمئن نیست و حتی از استندش، آگاه نمیباشد. همانقدر که گروه در طول داستان از او محافظت میکنند، به او فرصت رشد و خودشناسی نیز میدهند. به همین دلیل، هرچه داستان جلوتر میرود، تریشا هم عضوی از گروه میشود. در مقابل این ماموریت، با یک گروه آدم کش سر و کله میزنیم که به دنبال گرفتن انتقام از رئیسشان هستند. دو نفر، سرپیچی کرده و به چنان طرز فجیعی کشته شدند که یکی از لحظات ترسناک دنیای JoJo را پدید میآورند.
از سویی، این گروه آدم کشی، چنان شیمی بینشان در جریان است که اگر قرار بود خودشان، یک سریال داشته باشند، داستانشان را با هیجان دنبال کنیم و به شخصیتهای عجیب و سیاهشان، علاقهمند بشویم! در واقع، این گروه جلوتر از بوچاراتی، به وحشی و کثیف بودن رئیس پی بردند و به همین دلیل، جلوتر از بوچاراتی، تلاشهایشان برای یافتن هویت او شروع کردند. در مبارزات مریض و عجیبی که بین این دو گروه شاهد هستیم، برتری با گروه بوچاراتی است. اما چیزی که هیجان این نبردها را بالا میبرد، این است که چنان این درگیری ادامه پیدا میکند که از یک طرف، شخصیتی احمق داده نشود و از طرفی دیگر، پیروزی گروه بوچاراتی منطقی و شادی بخش باشد.
بعد از به پایان رساندن ماموریت و رساندن سالم تریشا، باز هم قضیه بدتر و وحشتناکتر میشود. همانطور که گفته شد، بوچاراتی تصمیم میگیرد جلوی رئیسش بایستد و با اینکه میدانست چه عواقب وحشتناکی را باید تجربه کند، اما بدون شک به دل خود راه دادن، وارد مبارزهای با او شد. در نهایت، او کشته میشود و از سویی، تریشا را نجات میدهد. اما جیورینو، روح او را برمیگرداند ولی بدنش را نمیتواند کاری کند. در واقع از آن لحظه به بعد، بوچاراتی مرده متحرکی بیش نیست و میخواهد از این فرصت محدودش، به نحوی استفاده کند که آخرین ماموریتش را به سرانجام برساند.
چیزی که این ماموریت را برای خود بوچاراتی ارزشمند میکند، این است که از کسی دستور نگرفته و خودش به خودش، این دستور را داده است. او همانند هر مافیای دیگری، آرزوی رئیس شدن دارد و با این کار، رئیس خودش میشود و بابت همین، شخصیتش را جذابتر میکند. او آنقدر به تصمیم خودش مصمم است که دیگر اهمیت نمیدهد آیا تیمش، او را همراهی میکند یا خیر. تنها کسی که بوچاراتی را رها میکند، فوگو است. فوگو خبر دارد که کار بوچاراتی درست بود، اما از مرگ بیشتر میترسد. به نوعی، او حاضر است از مافیا برای همیشه بیرون بزند تا آنکه عدالت را اجرا کند و از کشته شدن افراد بیشتری به دست رئیس، جلوگیری کند.
کناره گیری فوگو، تاثیر بیشتری روی نارانچیا میگذارد. او وارد درگیری ذهنی میشود که چرا دوباره دست تقدیر، به سراغ تنها شدن او رفته است. نمیداند با فوگو باشد که او پر و بالش را گرفت یا سمت تریشا که مبادا این طرد شدن، او را نیز احاطه کند. هرچه بود، به سراغ تریشا رفت و این فوگو است که خواسته، وارد تنهایی و طرد شدگی همیشگیاش شد. چیزی کاملاً ضد کلیشههای JoJo، این بار شخصی بدون کشته شدن، گروه را ترک میکند. اما سرنوشت فوگو، بدتر از مرگ است زیرا تا آخر عمر، به عنوان کسی که جرئت ایستادن و محافظت کردن از فردی مظلوم را نداشت، از او یاد میکنند. کسی که حتی از مرگ عزیزترین دوستش، نارانچیا، بیخبر است.
حال که شخصیتهای عزیز ما در حال محافظت از تریشا در برابر قاتلهای خطرناک و وفادار رئیس هستند، این هیجان برای دیدن هویت رئیس، لحظه به لحظه بیشتر میشود. برخلاف پارتهای قبلی که ما به نوعی از همان اول یا بعد از چند قسمت، با آنتاگونیست آشنا میشدیم، اما دیدن هویت آنتاگونیست Golden Wind در آخرین آرک پایانی این پارت، اتفاق میافتد. به همین دلیل، این رونمایی باید به گونهای باشد که مخاطب بفهمد ارزش این همه ذوق و شوق را داشته است. بنابراین، با یک فلشبک و نشان دادن گذشتهای غیر عادی و غیر قابل توضیح، ما با شخصیت دیپو/دیاوولو آشنا میشویم.
به زبان راحت بخواهم شخصیت دیپو/دیاوولو را توصیف کنم، نسخه مون نایتی آراکی، بهترین چیزی است که میتوانم بگویم. موهای صورتی، چهرهای معمولی و از سویی، ساده دلی، وجه شخصیتی دیپو است. اما چه چیزی سبب شده آن حرکت شیطانی را از سوی او ببینیم؟ خوش بختانه داستان قبل از آنکه مخاطب دستش را بخواند، سریعاً دستش را رو میکند و مسیرش را به سمتی میبرد که اجازه پیش بینی به او ندهد. با دوقطبی نشان دادن دیپو، متوجه میشویم قضیه از آن چیزی که فکرش را میکردیم عجیبتر و پیچیدهتر است.
نحوه ارتباط دیپو با دیاوولو، جلوهای ترسناک از گروتسکی است که در طول JoJo، شاهدش بودیم. برخلاف آنکه دیپو بخواهد با شیطان درونش بجنگد، به نوعی اجازه میدهد گاهی او را کنترل کند، بنابراین، انگار واقعاً یک موجود شیطانی عجیب، مدتی طولانی در رحم مادر دیپو بوده است! با شیطانی سر و کار داریم که همانند دیو، میخواهد هرچه زشتی و پلیدی است را در ایتالیا به لطف مافیا و گروهکهای خلافکاری، گسترده کند. هدفی که کلیشه و بچگانه به نظر میرسد اما دیپو/دیاوولو، آنقدر خودش ترسناک، مبهم و عجیب است که به تنهایی، این کلیشه را از خسته کننده بودن نجات میدهد.
از سویی همانند کیرا، دیپو/دیاوولو میخواهد در آرامش زندگی کند! این شیطان، دوست دارد تا آخرین لحظه زندگیاش، در پوست یک مرد معمولی بگردد و نگذارد لحظهای، کسی به هویتش شک کند. از سویی او آنقدر قدرتمند است که با خونسردی تمام، بتواند افراد فضول زندگیاش را گیر بیاورد و به معنای واقعی کلمه تکه تکه کند! در نهایت، با آنتاگونیستی طرف هستیم که ترکیبی از تمامی آنتاگونیستهای قبلی JoJo است. کسی که تشنه نهایت قدرت استندش است، میخواهد در برابر انسانیت و درستی بایستد و زندگی آرامی داشته باشد. دیپو/دیاوولو، نه تنها وحشتناکترین و مجهولترین آنتاگونیست JoJo است، بلکه جذابترینشان نیز میباشد.
به همین خاطر، از همان لحظه رونمایی تا مرگش، وحشت و هیجان داستان با هم ترکیب میشوند و بهترین و پیچیدهترین مبارزات JoJo به وجود میآیند. همانطور که گفته شد، تمرکز بیشتر Golden Wind بر روی مفهوم تقدیر است. شکی نیست که دیپو/دیاوولو یک ابرشرور بینظیر جذاب است، اما از سویی باید عدالت درباره او رعایت شود. شنیدن “مودا مودا مودا!” از زبان جیورینو، در وهله اول هیجان و سپس دیدن بلایی که سر دیپو/دیاوولو میآید، در وهله دوم وحشت را در وجودمان زنده میکنند. با اینکه مرگ کیرا ترسناک و توسط نیرویی تاریک، به سوی مرگ رفت، اما دیاوولو، سرنوشتی بدتر از مرگ نصیبش شد. او بارها و بارها در لحظه بین مرگ و زندگی قرار میگیرد. بعدی که جیورینو دیاوولو را به آنجا فرستاده، کاری میکند که او نه مزه شیرین زندگی را بچشد و نه بتواند به راحتی، مرگ را در آغوش بگیرد.
چیزی که در دنیای سرگرمی به عنوان فن سرویس از آن یاد میشود، حضور یا به اصطلاح کمئو یک شخصیت محبوب است که هواداران را تا سر حد مرگ شاد کند. در Golden Wind نیز ما شاهد کمئویی هستیم که به هیچ عنوان، نمیتوانستیم انتظارش را داشته باشیم. یک کمئویی که از هر لحاظ درجه یک است: پولنهارف. مهمترین چیزی که این کمئو را جذاب میکند، منطق پشت آن است. در Diamond Is Unbreakable، جوتارو به موریوه رفت تا در آنجا، بتواند آن تیر و کمان را پیدا کند و به همین خاطر، پولنهارف نیز به ایتالیا رفت تا این ماموریت را انجام بدهد. حتی وقتی میبینیم پولنهارف چه چیزهایی را گذرانده، بیشتر از قبل بیرحمی JoJo برایمان ثابت میشود.
مهمتر از هر چیزی، او حکم یک امداد غیبی که ناگهان برگردد به تیم بگوید: دیدم تو دردسرید گفتم چرا دستی بهتون نرسونم! نیست. او در ماموریتش از جوتارو جلو زده و حال وظیفه دارد که این شخص خطرناک را از بین ببرد. با اینکه به نوعی کشته میشود، اما به لطف تغییر یافتن بدنها، پولنهارف داستان ما در بدن یک لاکپشت قرار میگیرد. نمیدانم آراکی با آگاهیت این کار را کرد یا خیر، اما اینکه پولنهارف از بدن فرز و چالاک خود و استند سریعش جدا و وارد بدن لاکپشت شد، بیشتر از قبل سختی ماموریت و فداکاری جاری در JoJo را به نمایش میگذارد. فارغ از آنکه این قضیه عوض شدن بدنها، نه تنها پیچیدگی و جذابیت مبارزات را بیشتر کرد، بلکه یک گروتسک کمدی بینظیر دیگر هم به مخاطب نمایش داد تا بفهمیم Golden Wind، علاوه بر یک اثر مافیایی، کمدی وحشت بینظیری نیز است!
مرگ، از رکنهای اصلی JoJo است. اما این بار، مرگ به نوعی عجیب خودش را در Golden Wind نشان میدهد. ما در قسمتهای پایانی، خودمان را آماده میکنیم تا مرگ یک یا دو شخصیت را ببینیم و معمولاً از قبلش، سرنخهایی به دست میآوریم که زمان مرگ، چه هنگام است. اما این بار، مرگ سریع و غیر قابل پیش بینی است. آباچیو، در حالی که آرام است و بالاخره احساس خوبی دارد، کشته میشود. سریع، بدون پیش بینی و سرنخی، میمیرد. اما مرگ نارانچیا، دردناکترین مرگ Golden Wind است.
در حالی که ما دوباره شادی و ذوق و شوق نارانچیا درباره برنامههای آیندهاش را میشنیدیم، ناگهان همان لحظه به بیرحمترین شکل ممکن کشته میشود. مرگ، چنان در گوشه و کنار شخصیتها کمین کرده که در شادترین لحظهشان، شکارشان میکند. این کار نه تنها به نحوهای درست، شوکه کننده است، بلکه بیشتر از قبل تنش داستان را بالا میبرد و وحشت را به اوج خود میرساند. عنصر مرگ Golden Wind، خشن و بیپروا است.
چیزی که Golden Wind را به شدت خاص میکند، پایان بندی شوکه کننده آن است. باز هم کسی انتظارش را نداشت که بفهمد در نسخه اول تیتراژ آغازین Golden Wind، چنین نکته مخفی گنجانده شده باشد! در یک ماموریت، بوچاراتی و تیمش سعی دارند شخصی را گیر بیاندازند که مسئول مرگ دختری است. تا اینجا، همه چی معمولی است اما وقتی داستان وحشتناک میشود که ما از سنگها باخبر میشویم. کسی که مسئول ساختن این سنگها است، اعتقاد دارد این سنگها، سرنوشت افراد را نشان میدهند. حال آن شخص میخواهد تقدیر و سرنوشتش را در آغوش بگیرد و مانند آن دختر، از ساختمان بپرند یا زندگیشان را ادامه دهند.
در پایان، متوجه میشویم از خیلی وقت پیش، مرگ بوچاراتی، آباچیو و نارانچیا مکتوب شده بود. راهی برای عوض کردنش نبود و اینجا است که سوال مهمی پیش میآید: اگر بوچاراتی تقدیرش را میدید، چه اتفاقی میافتاد؟ شاید اگر بوچاراتی شاهد آن سنگ بود، به دنبال ماموریتهای سخت و سنگین نمیرفت تا در آخر، بتواند با گروهش سالم و سرحال زندگی کند. اما در این صورت، تریشا در طردشدهترین حالت خودش کشته میشد و خلافکاریهای دیاوولو، ادامه پیدا میکرد. بنابراین، نمیتوان تصمیم گرفت آیا در صورت خبردار شدن از تقدیر، دقیقاً چه راهی را پیش خواهیم گرفت. به همین دلیل، بهتر است از آن باخبر نشویم.
حقیقت تلخی که در میان مبارزات و شوخیهای گروتسک Golden Wind محکم به صورتمان سیلی میزند، این است که ما برده تقدیرمان هستیم. مهم نیست که سراغ چند پیشگو میرویم. حتی مهم نیست که استندمان بتواند مقداری از آینده را نشانمان بدهد تا بفهمیم باید در اینجا، چه حرکتی انجام بدهیم که موفق باشیم! هیچکس، قرار نیست بفهمد چه چیزی در انتظارش است. به همین خاطر، Golden Wind، پایش را از یک داستان صرف مافیا فراتر گذاشته و به فلسفیترین، جذابترین و خشنترین پارت JoJo تبدیل میشود.
پارت ششم: Stone Ocean
برخلاف پارتهای قبلی که داستانی ساده با ابهامات کم داشتیم، این بار به ماجراجویی در یک زندان بزرگ میرویم. اگر قرار باشد مکانهای روایت پارتهای JoJo را باهم مقایسه کنیم، این بار محل ماجراجویی، کوچکتر است. اما چیزی که باعث میشود یک پارادوکس به وجود بیاید، پیچیدگی بسیار شدید و عجیبی است که این زندان دارد. درمورد ابهاماتی حرف میزنیم که تاخیرات نتفلیکس در پخش آن، سبب شده ضربه بدی به هیجان داستان بزند. حتی این مورد را در نظر بگیرید که تازه باید منتظر بخش سوم این Stone Ocean بمانیم تا این حماسه فوق العاده آراکی تمام بشود.
این بار داستان JoJo دیگر درباره سفر از این شهر به آن شهر نیست. حتی خبری از گشتن در یک شهر خیالی و آشنایی با کوچه و رستورانهایش هم نیست! تنها یک زندان در آمریکا و آشنا شدن با دختر جوتارو، جولین کوجو. چیزی که از همین ابتدا، Stone Ocean را خاص میکند، این است که جولین، کاربر استند نمیباشد. بلکه در این ۲۴ قسمت، ما شاهد تلاشهای جولین برای قویتر و باهوشتر شدنش هستیم. از سویی دیگر، این بار شخصیت مرکز داستان، نه گروهی همانند جوتارو همراهش دارد و نه دوستانی همانند جوسکه، هر لحظه حمایتش میکنند. ما شاهد داستان قهرمانی هستیم که در تنهایی، یاد میگیرد که چگونه رشد کند و این قضیه، به زیبایی توضیح میدهد که چرا این داستان در یک زندان روایت میشود.
چیزی که در نگاه اول برای مخاطب شاید آزاردهنده باشد، پیچیدگی روایی است که لحظه به لحظه بیشتر میشود. آنتاگونیست Stone Ocean، پوچی، یکی از نزدیکان دیو، سعی دارد به هدفی برسد که دیو نتوانست به آن دست پیدا کند. ما تا این لحظات، هرچیزی که از دیو دیده بودیم، وجه خشن و بیرحمش بود اما در لحظاتی که با پوچی دارد، با آنکه کم خشن نیستند، اما انگار این شیطان یک بهشت در سر خود دارد. چیزی که بهشت برین دیو را جذابتر میکند، این است که او نمیتواند به آنجا دست پیدا کند!
به همین خاطر، او به پوچی تکیه میکند. در واقع، شاید خود شخص پوچی آدمی تماماً فاسد نباشد و از بسیاری جهات، نیست. او شخصی بسیار معنوی و روحانی میباشد که به مادیات کاری ندارد. وقتی که پیشنهاد دیو را دید، آن را قبول کرد و سعی کرد به هر نحوی که شده، بتواند به آن بهشت برین دیو دست پیدا کند. پوچی برای رسیدن به این هدف نه تنها استندی پیچیده در اختیار دارد، بلکه با اشیا و جزئیاتی پیچیده سر و کله میزند که تا آخرین لحظات بخش دوم Stone Ocean، هم خود او و هم هدفش، مبهم باشند.
این پیچشها، زنجیروار به یکدیگر در داستان متصل هستند و نمیشود دیگری را بدون اشاره کردن به آن یکی، توضیح داد. به همین خاطر با داستان و آنتاگونیستی سر و کار داریم که مانند Dark نیست که بشود برایش چند ماه صبر کرد. شاید مسخره به نظر برسد، اما این بار نقش سرویس استریم در تاریخ و نوع پخش، به شدت بر روی هیجان و دنبال کردن داستان تاثیر گذار بوده است. اگر Stone Ocean به صورت هفتگی پخش میشد یا نتفلیکس به جای چند بخشه کردن آن، تمامی قسمتها را همزمان پخش میکرد، شاید Stone Ocean هم جذابیت پیچیدگیاش را حفظ میکرد و هم هیجان داستان و مبارزاتش را.
از تمامی این موارد صرف نظر کنیم، شخصیت اصلی ما، جولین، کسی است که قرار است نحوه تبدیل شدن او را از یک دختر شیطان و لجباز، به یک قهرمان تمام عیار شاهد باشیم. بعد از آنکه جولین، استندش را به دست میآورد، از آن برای انتقام گرفتن استفاده میکند. وکیل حیلهگرش را میکشد (خوشبختانه به ساول زنگ نزد) و شروع به آشنا شدن با فضای زندان میکند. در مبارزه با گوئس، نمایی عجیب از رابطه عاشقانه او با رومئو نشان داده میشود. گوئس از استندش، استفاده کرد تا فردی را اجیر کند و در یک طوطی تاکسیدرمی شده، نگه داری کند و به زور، او را مجبور به گفتن “عاشقتم” و حرفهای محبت آمیز بکند!
جولین در رابطه با رومئو بسیار دیر فهمید که نباید به هر حرف عاشقانه و حرکت محبت آمیزی اعتماد بکند. چه بسا قطره قطره جمع شوند و در نهایت یک سیل، بیاید و اعتمادش را نابود کنند. اما این اعتماد و محبت جولین، به لطف حضور جوتارو، دوباره در یک مخمصه قرار میگیرد. جوتارو در ذهن جولین، مردی زشت، بیمسئولیت و بدجنس بود که هر بار به او نیاز داشتند، آنها را ترک میکرد. پیچشهای پشت سر هم و برهم خوردن مرز بین واقعیت و خیال، تنها آغازگری برای یک نقطه اوج دردناک و قوس شخصیتی سنگینی بودند.
جوتارو هیچوقت نتوانست به خاطر آن غروری که دارد، احساساتی از خود نشان بدهد. از همان پارت سوم به یاد داریم که مادرش را هرزه صدا میزد و با خلاف کردن، خودش را در زندان حبس میکرد که مبادا استندش به کسی آسیب بزند. اما او هیچوقت این ایراد را رفع نکرد و حال در مواجه شدن او با دخترش، این قضیه گریبان گیرش شده است. او برای نشان دادن محبت و نگرانی که به دخترش دارد، پیشنهاد فرار از زندان را روی میز میگذارد و حال برای جولین هضم این قضیه مقداری پیچیده است که این چطور محبتی است!
جوتارو، در شکنندهترین و غمگینترین حالت خودش، به طور موقت (شکر!) از داستان حذف میشود. جوتارو به نوعی خودش را به عنوان قویترین کاربر استند به مخاطب ثابت کرده بود و اینگونه شکست خوردنش، قلب همه را به درد میآورد. جولین نیز با یک قانون بیرحم مواجه شد: وقتی آدمی را از دست میدهی، آنوقت قدرش را بیشتر میدانی. درست است جوتارو راه اشتباهی برای محافظت از دخترش را برگزید، اما باز هم خیر او را میخواست و این بار، جولین این مسئولیت را میپذیرد که از زندان فرار کند و پدرش را به زندگی بازگرداند.
جولین در طول این مسیر، شخصیتهای مکملی دارد که ارزش فقدان و زندگی را به لطف آنها میفهمد. هرمس، کسی است که دیگران او را آزار میدهند و در پی انتقام است. او در اولین مبارزه خود، با کسی رو به رو میشود که میخواهد هر جور شده، خودکشی کند. قدرت جالبی که استند مککویین دارد، این است که تا زمانی که به خودش آسیب نزند، شخص دیگر آسیب نمیبیند. بهتر بگویم، اگر او خودکشی کند، به دنبالش شخص دیگری که تحت قدرت استند او است نیز میمیرد که اشاره جالبی به مبحث خودکشی و تاثیرات جانبی آن بر روی دیگران میباشد.
همچنین هرمس نمیخواهد زندگیاش را از دست بدهد و به همین دلیل شروع به گفتن حرفها و دادن وعدههایی به او میشود که صرف نظرش کند. مشخص است که هرمس، این کارها را انجام میدهد که زنده بماند. همانطور که وقتی ما قصد داریم شخصی را از خودکشی منصرف کنیم، بیشتر روی جملاتی مانور میدهیم که آن فرد این کار را نکند تا ما با عواقب و خسارت خودکشی او، سر و کله نزنیم. در نهایت، مککویین کار خودش را انجام میدهد و اقدام به خودکشی میکند. او در گذشته، به صورت غیر عمد کسی را کشته و حال به لطف افکار خودش و پوچی، راه خلاصی خود را در خودکشی میبیند. هرچند بر همه ما واضح است که راه حل هیچ کاری، از بین بردن خودمان نیست!
هرمس برایش زندگی معنا و مفهومی دارد و این قضیه را در انتقام گرفتن برای خود تعریف کرده است. اسپورت ماکسیموم، زندگی خواهرش را به ناحق گرفته و به سزای اعمالش هم نرسید. وقتی که عدالتی قرار نیست به شیوه عادیاش اجرا شود، اینجا هرمس خود دست به کار میشود. جولین نیز در وسط درگیری میافتد که انتظارش را ندارد و با دیدن تلاشهای هرمس برای از بین بردن اسپورت ماکسیموم، متوجه ارزش و مهم بودن انتقام گرفتن از پوچی و بازگرداندن پدرش میشود. هرمس نیز با خواهرش، رفتار بدی داشت و در نهایت، این غرورش بود که باعث شد گلوریا، به سمت مرگ برود.
Stone Ocean آنقدر زیبا است که برای رساندن مفهوم زندگی، تنها به انسانها بسنده نکرده، بلکه به سراغ موجودات دیگر نیز میرود. منظور از این موجودات، خرگوش یا بیگانگان فضایی مانند Diamond is Unbreakable نیست، بلکه پلانکتونها میباشد! بله، فو فایترز (F.F)، به دنبال مفهومی برای ادامه زندگیاش میگشت و پوچی، با فریب او به بهانه محافظت از دیسکهای استندهای به درد نخور (از نظر خودش)، برای او تعریفی از زندگی ارائه داد. به همین دلیل، F.F نه تنها درک درستی از زندگی ندارد، بلکه به خوبی و بدی نیز آشنایی ندارد.
در طی مبارزات پیاپی با مزدورهای پوچی، F.F به مرز نابودی کشانده میشود. او از زمانی که بدن آترئو را بازیابی کرد تا در آن زندگی کند، سعی داشت واقعاً مفهوم آن را بفهمد. F.F زندگی را در خاطره داشتن، دوستی و پیوند صمیمی با دیگران پیدا میکند. با آنکه او یک بار کشته میشود، اما به لطف Weather Report به زندگی برمیگردد و متاسفانه برای بار دیگر، میمیرد! اما ترس او از مردن، شکست و تحقیر شدن در برابر پوچی نبود، بلکه نمیخواست بدون خداحافظی با دوستش، جولین، مرگ را در آغوش بگیرد. در آخر، F.F نه تنها انگیزهای برای جلو بردن هدف جولین میشود، بلکه به او ثابت میکند که خاطره و دوستی، به چه اندازه در زندگی مهم و اساسی هستند.
زندان Stone Ocean، هیچ چیزش مانند زندانهای عادی نیست. از نگهبانان سادیسمیاش بگیرید تا لباس زندان، و علاقه عجیب زندانیان و نگهبانان به جنگ و دعوا! اما چیزی که آنجا را غیرعادیتر میکند، وجود داشتن یک اتاق روح است! بله، این اتاق است که روح است نه یک انسان! در این اتاق ما با سه شخص که هرکدام تاثیر فراوانی بر روی داستان جولین دارند آشنا میشویم: امپوریو، Weather Report و نارسیسیو. امپوریو، به نوعی موش درون دیوارهای زندان است که از بیشتر اتفاقات خبر دارد و سعی دارد جولین را از خطری که سبب شد مادرش را از دست بدهد، دور نگه دارد.
Weather Report، تنها یک استند در کالبد کاربرش است که چیزی به خاطر ندارد. او میخواهد دوباره خاطرات برای خود بسازد تا بتواند زندگی از دست رفتهاش را ادامه بدهد. موسیقی، در بخشی از خاطرات از بین رفته او مانده و همین باعث شده که او، بتواند حداقل چند نت پیانو را به صدا در بیاورد. نارسیسیو، تناقضی عجیب از شخصی نارسیست و وسواسی میباشد. از سویی، او میخواهد هر چیزی را به طور کامل جداسازی و بررسی کند و این قضیه، تنها محدود به اشیا و انسانها (!) نیست، بلکه چنین وسواسی را هم به احساسات دارد.
او در طول داستان، یک نگهبان بسیار باهوش و دقیق برای جولین است. اما او عاشق چشم و ابروی او میباشد و میخواهد با ایفای نقش مردی محکم و قدرتمند، دل او را به دست بیاورد. بنابراین، ما دقیقاً شاهد نقطه تضادی از رومئو هستیم که واقعاً عاشق جولین است اما او در این زمان، تنها یک شخص درست در مکان و زمان اشتباه میباشد. اما در نهایت، نه خبری از نارسیسیو است و نه F.F. در آن جزیره، جولین در تک و تنهاترین حالت خود قرار میگیرد. سکانسی که معمولاً در JoJo شاهدش نبودیم، این بود که شخصیت اصلی، در تک و تنهاترین حالت خود قرار بگیرد. (جاناتان در نهایت، خودش را فدای دیگران کرد و با آگاهی در تنهایی مرد، از او صرف نظر کنید!)
جولین، جلوی پوچی نمیایستد و به جایش، سعی میکند دیسک حافظه پدرش را نجات بدهد. با آنکه موفق میشود، اما در نهایت درماندگی و تنهایی، فریاد کمک کمک سر میدهد. جولین به نهایت تنهایی رسیده که متوجه میشود واقعاً هرجا برود، تنها مرگ و فقدان نصیبش میشود. او آنقدر با دوستانش از این دشواریها گذشته که باورش نمیشود حال، تنهای تنها در آن جزیره اسیر غم شده است. حال بیشتر از قبل، با مفهوم غم و دوستی آشنا میشود. میفهمد که هرکاری کند، باز هم نمیتواند همه را نجات بدهد. با آنکه او باهوش و فرز است، اما گاهی اوقات، آنقدر زندگی بیرحم است که این ویژگیها نیز، نمیتواند عزیزانش را نجات بدهد.
اما در آخر، بعد از یک مبارزه بسیار جذاب با حس و حال Mementoی نولان، جولین به کمک هرمس و امپوریو، از بند زندان آزاد میشوند. به نوعی، این سه نفر هدفی مشترک برای رهایی از زندان دارند و در برابر کسی قرار گرفتهاند که آنقدر قدرتش بالا رفته که نمیتواند آن را کنترل کند و او را مریض کرده است! Stone Ocean همچنان ادامه دارد و باید دید این حماسه درهم آمیخته شده با غم، دوستی، شادی و خاطرات، تا کجا پیش خواهد رفت.